dastanha.blog.ir

داستان ها مختلف اعم از طنز,پندآموز و...

داستان ها مختلف اعم از طنز,پندآموز و...

اشک و شادی

جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۳۱ ق.ظ

اگه از داستان خوشت اومد برای امواتم یه صلوات بفرست


مرد ثروتمندی همراه هشت پسر و دخترش و نوه هایش در یک باغ زندگی میکرد و با  اینکه همه چیز داشت نگران فرزندان و نوه هایش بود که بخاطر ثروت او هیچ کدام کار نمی کردند و زحمت نمی کشیدند .....

یک روز مرد ثروتمند فکری به سرش زد . فردا صبح که هر کدام از پسرها و دختر ها وعروس هاو داماد ها و نوه ها که می خواستند از وسط جاده باغ بگذرند چشمشان به تخته  سنگ بزرگی افتاد که راه  عبور و مرور آنها را سخت کرده بود اما  آنها که نمی دانستند مرد ثروتمند از پنجره اتاقش دارد آنها را نگاه میکند بدون اینکه به خودشان زحمت بدهند از کنار تخته سنگ عبور کردند و رفتند.

خورشید داشت کم کم غروب می کرد  و  پیر مرد از دیدن آن  صحنه ها بسیار ناراحت شده  بود که ناگهان متوجه شد پیرمرد خدمت کار در حالی که لوازم زیادی در دست داشت همین که به تخته سنگ رسید لوازمش را پایین گذاشت و به هر سختی بود تخته سنگ را جابه جا کرد به محض جا به جا کردن آن سنگ چشمش به یک کیسه پر از صد دلاری پیدا کرد که در آن یادداشتی بود.

در آن یادداشت  نوشته شده بود:


هر سد و مانعی که سر راهتان باشد می تواند  مسیر زندگیتان را تغییر دهد به شرط آنکه سعی کند آن  را  از سر راهتان بردارید


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۷/۲۵
arian barzani

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی